بسمه تعالي
مقصود آفرينش
اي پيك خداي آفرينش مقصود بـــــراي آفرينش
قرآن زلب شكر فشانت شد شهد و شـفاي آفرينش
ميلاد تو اي نسيم رحمت گرديده هــــماي آفرينش
اي نام تو رمز وحدت ما تا روز بقـــاي آفـــرينش
اي خاتم انبيا، محمد(ص) از توست نـــواي آفرينش
پيچيده جلال و شو كت تو در صحن و ســراي آفرينش
درياي اميد تشنگاني در روز جزاي آفرينش
برخيز بخوان بخوان كه قرآن گرديده صــــداي آفرينش
لولاك لما خلقتُ افلاك تحسين خداي آفرينش
سجادي زاده- گنبد كاووس
گر رفت امام فكر نابش با ماست او هست چنان كه انقلابش با ماست
انگيزه ي انقلاب ما قرآني است اهداف بلند راه ما انساني است
در رمز بقاي آن چنين گفت امام آن راز بزرگ وحدت ايماني است
بسمه تعالي
سيماي معلم در ادب ادب پارسي
سپاس اورا كه علم داد و معلمي آموخت ، او كه با نسيمِ بخوانش ، رحمت بي پايان خود را به جان هاي تشنه رساند و با آموختن قرآن به آخرين فرستاده اش معرفت حقيقي را به زنگي بندگان خويش كشاند و آنان را از خشك زار ناداني به بوستان دانايي دواند.
درود بر پيامبري كه معلمي را افتخار خود مي دانست و فرمود:« من معلم ، بر انگخته شده ام» ، سلام برامامي كه قيمت هر كس را به قدر علم او مي دانست ( قيمت هر كس به قدر علم اوست / اين چنين گفته است امير المؤمنين « ناصر خسرو») سلام خدا وبندگانش بر پاره ي تن پيامبر ، زهراي اطهر كه علمش همچنان مي درخشد و درسهاي زندگي اش در گوش و چشم تاريخ ، جلوه گر و طنين انداز است؛ او كه درس اخلاق فردي و اجتماعي ، عبادت و سياست الهي ، ايثار و مقاومت و حمايت با بصيرت از ولايت وامامت را در زندگي عملي خود به همگان آموخت. و راه و روش فرزندانش همواره مسير حق را نمايان ساخته است.
اديبان فارسي ، با تأسي به معارف اسلامي كه باور هاي بسياري از آنان بر آن بنا شده است معلمي را ستوده اندو هركدام به نوعي از باغبانان معرفت سخن گفته اند كه برخي از آن، درسفته ها چنين است.
عماد الدين نسيمي : معتقد است كسي كه معلم حقيقي نداشته باشد نمي تواند كلام آسماني را درك كند و عالم حقيقي شود.
تا ره به معلم حقيقي نبري بينا به كلام آسماني نشوي
محمد اسيري لاهيجي ، سخن كسي را درست مي داند كه معلم الهي داشته باشد.
هركسي كاو را معلم حق بود نيست باطل هرچه گويد حق بود
ملك الشعراي بهار ، با ذكر تمثيلي جالب ، مي گويد اشكال معلم سريع و مستقيم به شاگرد منتقل مي شود[البته همان طور كه خوبي هاي او]
اديبي زبان در طلاقت زبون همي لام را خواند پيوسته نون
نو آموزي او را به چنگ اوفتاد معلم به درسش زبان بر گشاد
به آن كودك خرد جاي الف انف ياد داد آن اديب خرف
به ناچار الف را انف خواند خرد معلم بر آشفت و گوشش فشرد ...
روشن است كه انتقال اشكال به مسايل جسمي و ظاهري محدود نمي شود وذات نيافته از هستي ،بخش نمي تواند هستي بخش و يا به عبارت ديگر معلم باشد.
منصور حلاج مي گويد: اگر آدم بافضيلت [ به فرمان خداوند] معلم ملايك شود آنان مانند كودكان دبستاني به او گوش فرا مي دهند تا اسماي الهي را فرا بگيرند.
آدمي گر شد معلم، مر ملايك را به فضل همچو طفلان از براي حفظ اسما آمده
مولوي ، در همين معنا گفته است.
تا ملايك را معلم آمدي دايما با حق مكلم آمدي
ناصر خسروگفته است محال است بدون زانو زدن در برابر درس معلم كسي دانا و فرهيخته گردد.
والا نگشت هيچ كس و عالم ناديده مر معلم والا را
عبد الرحمن جامي ، جفا كار شدن شاگرد را نيز به گردن معلم مي اندازد.
معلم چون تو شوخي را ندانست به جز درس جفا تعليم كردن
هلالي جغتايي نيز بر همين عقيده است.
آن روز كه تعليم تو مي كرد معلم بر لوح تو ننوشت مگر حرف وفا را؟
پروين اعتصامي در مور سختي كار معم گفته است.
عقل استاد و معلم برود پاك از سر تا كه بي عقل وهشي صاحب مشعر گردد
سعدي شيرازي وظيفه ي معلمين را پرورش استعداد هاي فطري و خدادادي مي داند .
مرا صورتي بر نيايد زدست كه نقشش معلم زبالا نبست
صائب تبريزي ، معتقد است قدر سخت گيري هاي معلمان [ دغدغه هاي آموزشي و تربيتي آنان] را بايد دانست.
كف بي مغز چه پرواي معلم دارد؟ روي عنبر سيه از سيلي دريا باشد
او همچنين وجود معلمين را براي استمرار تربيت صاحبدلان براي حفظ جامعه ي انساني ضروري مي داند.
كشتي اي را يك معلم بس بود بهر نجات چرخ از پا در نيايد تا بود صاحب دلي
سجادي زاده
تلاش ما در اين كشور جهادي است جهادي شيوه ي كار عبادي است
بيا از جان و دل باهم بكوشيم كه هنگام جهاد اقتصادي است
سجادي زاده
مبارك دوستان فصل بهار است زمين سر سبز و صحرا لاله زار است
بهاران فرش كرده سبزه و گل برايش فصل ،فصل انتظار است
تجلي بهار در ادب پارسي(غزليات صائب تبريزي)
تغيير فصل ها و تحول ناشي از آن در طبيبعت همواره مورد توجه انسان ، به ويژه انسان هاي فكور بوده است كه به راستي چگونه است كه زمين ،در بهار مانند جواني سرشار از طراوت و شادابي ديباي سبز مي پوشد و درختان راكلاه شكوفه برسر مي گذاردو فرش هاي زمردين در قدوم ميهمانان خود مي گستراند.
پيداست كه همه ي فصل ها اهميت و زيبايي هاي خود را دارند و در ارتباط با يكديگر وظيفه ي خود را در كاخانه ي هستي انجام مي دهند اما ، بهار چون با جوشش و رويش خاص همراه است بيشتر نگاه ها را به خود مي خواند.
خداي بهار آفرين نيز وقتي كه مي خواهد بنده اش را متوجه معاد و بهار قيامت كند ، بهار طبيعت را مثال مي زند زيرا هر سال ،اتفاق مي افتد و انسان بصير، مي بيند كه زمين مرده جان مي گيرد و به قول مولوي، «سرو قيام مي كند ، باغ سلام مي كند، سبزه پياده مي رود ، غنچه سوار مي رسد»خداوندي كه همه چيز را آفريده تا انسان ، ناني به دست آورد و غافل نماند، مي فرمايد:«خداست كه باد ها را روانه كرد تا ابر هارا بر انگيزد و ما آن ابر را به شهر و ديار مرده برانيم و به بارانش زمين را زنده گردانيم، حشر و نشر مردگان هم همين گونه است.»( فاطر/8)
بزرگان ادبب فارسي با بهره گيري از مفاهيم و مضامين قرآني و معارف اسلامي وهنر شاعرانه ي خود، شاهكار هاي جاودانه اي آفريده اند كه همواره و به ويژه به عنوان عيدانه ،سر لوحه ي گفتار و نوشتار بوده است؛ ما نيز نگاه صائب تبريزي،- شاعر ظرافت و و انديشه هاي لطيف - به بهار، در دو غزلش را تقديم خوانندگان گرانقدر مي كنيم . بهاري باشيد.
صائب ، در غزلي(799) از ما مي خواهد، با ديدن نوبهار و آثارش، ايمان تازه كنيم ، زيرا قيامت وعده داده شده ، در همين دنيا آشكار شده است.
بيا و تازه كن ايمان به نو بهار امروز كه شد قيامت موعود آشكار امروز
صائب نعمت هاي بهاري را جوشش درياي بي كران حق مي داند كه كف هاي شكوفه ،بر كنار افكنده است.
محيط رحمت حق در تلاطم آمده است كف از شكوفه فكنده است بر كنار امروز
او در يك تصوير سازي زيبا گل ها و گياهاني را مشاهده مي كند كه تا ركاب اسب بالا آمده و به خاطر بلندي آن ها ، شخس سوار پياده به نظر مي رسد.
زجوش لاله و گل كز ركاب مي گذرد پياده جلوه كند در نظرسوار امروز
شاعر، از برابري شب و روز به ياد و آرزوي عدالت اجتماعي مي افتد و عدالت شب و روز را هم خوشحال كننده مي داند.
به شغل عيش شب و روز را برابر دار كه عدل گشت ترازوي روزگار امروز
صائب در تصوير ديگري از ما مي خواهد مانند گل لاله كه سياهي اش را در دل خو نگه داشته وخيلي بروز نمي دهد،صبور باشيم و بدي ها بروز ندهيم تاديگران ناراحت نشوند.
چراغ لاله گره كرده دود را در دل كه بي صفا نشود بزم نوبهار امروز
شاعر ،گل و گياهان بهاري را براي كساني كه اين رستاخيز عظيم ، آن ها را به تفكر وا مي دارد با ارزشتر از دُر شاهوار مي داند.
گذشت آن كه صدف اعتبار گوهر داشت به نرخ خاك بود در شاهوار امروز
بهشت نقد طلب مي كني اگر صائب چو غنچه سر زگريبان خود برآر امروز
صائب در غزل ديگري(586)از ما مي خواهد ، پرده هاي غفلت را از چشم و گوش خود برداريم تا پيام هاي بهار رادرك كنيم و زيباييهاي آن را ببينيم.
چون شكوفه پنبه ي غفلت برون آور زگوش تاشوي صاحب ثمر از لطف پيغام بهار
پرده ي غفلت اگر برداري از پيش نظر خوش تماشاهاي رنگين است در دام بهار
او مي گويد براي كساني اميد وار لطف الهي هستند نعمت هاي بهار هميشگي است.
دانه ي مارا سموم نااميدي سوخته است ورنه كوتاهي ندارد مد انعام بهار
شاعر در بيت هاي ديگر، بهار را الگويي معرفي مي كند كه مي توان از او درس سخاوت آموخت و نبايد مانند خزان ،از فيض بخشي كوتاهي كرد.
نامداري چشم اگر داري سخاوت پيشه كن كز ره ريزش بلند آوازه شد نام بهار
زانقطاع فيض كوته گردد ايام خزان هست روز افزون زراه فيض ايام بهار
صائب در بيت ديگر، بهار و جلوه هايش را همچون مهمان غيبي مي داند كه احترامش واجب است.
برمجاور عزت مهمان غيبي واجباست سعي كن زنهار در تعظيم و اكرام بهار
ودر نهايت شاعر استعاره پرداز از ما مي خواهد مانند بلبل كه دربهار آرام و قرار ندارد و همواره زيباييهاي گل را فرياد ميكند قدر «وقت» خود را بدانيم وآن را در جهت بهاري شدن به كار بريم.
چشم پوشيدن زپاس وقت صائب مشكل است خواب بلبل كي شود سنگين در ايام بهار
بهارتان سرشار، نوروزتان پر بار، و حق باشما يارباد. سجادي زاده
باسمه تعالی
مگر ای دل دوباره اربعین است که جولان گاه غم این سرزمین است
بگو بازاده ی زهرا چه کردند مگر رسم مسلـــــمانی چنین است
******
به گوش آید صدای کاروانی که آرد از سفـــر بار گرانی
هزاران درد دارد هر مسافر به دل از غصّه ی آرام جانی
******
عزیزان اربعین رمز کمال است حسین پیروز ِ بی زینب محال است
حسین با بال جان پرواز کرده و ، بال زینبی صــــــبر زلال است
سجادی زاده
ما نیز برای خویش جایـــــی داریم دل در گرو گره گشـــــــــــــــــایی داریم
از درد نترسیم که در پرده ی غیب چون مهدی (ع ) فاطمه(س) دوایی داریم
سجادی زاده
بسمه تعالی
نویسنده: سیدابراهیم سجادهزاده
مدرس: درس زبان و ادبیات فارسی دانشگاه های گنبدکاووس
بررسی تأثیر متقابل ادبیات فارسی و نقّاشی
اولین نقطهی مشترک ادبیات نقاشی این است که هر دو در حوزهی هنر قرار دارند و در شمار تواناییها و نقاط قوت دارندهی خود به حساب میآیند. کاربرد هنر به معنای مجموعهی تواناییها در ایران سابقهی دیرینه دارد. چنانکه فردوسی بزرگ گفته است «هنر برتر از گوهر آمد پدید.» عنصرالمعالی در قابوسنامه خطاب به فرزند خود گفته است: «هر که تن خویش را مطیع خویش نتواند گردانید وی را از هنر بهره نباشد.» سعدی، در گلستان آورده است «از نفسپرور، هنرپروری نیاید.» و در بوستان گفته است:
خردمند مردم هنر پرورند که تنپروران از هنر لاغرند
(روانپور. نرگس. گزیده قابوسنامه. 87)
کارکردهای مشترک ادبیات و نقاشی
ادبیات و نقاشی به عنوان دو جلوهی مختلف از هنر ایرانی رابطه و همکاری تنگاتنگی دارند. آنچه که در کارکرد مشترک این دو شیوه و جلوهی هنری نقش اساسی دارد تخیل است شاعر با استفاده از سایه روشن واقعیت و تخیّل صحنهی حادثه را ایجاد میکند و نقّاش آن را با همان ویژگیها و یا تغییراتی بر پرده مینشاند.
شاعر برای ذهن، زبان و گوش هنرآفرینی و صحنهآرایی میکند و نقاش برای چشم.
گوشم شنید قصهی ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست «مولوی»
شاعر با استفاده از صور خیال همچون تشبیه، استعاره و مجاز داستانها را مجسم، جذاب و خواندنی میکند. و نقاش با استفاده از همان هنرهای انتزاعی و دمیدن آنها در جسم رنگها صحنههای آن داستانها را برای چشم نیز میآراید تا سهم گوش و چشم هر دو تأمین شود.
پس میشود گفت: ادبیات و خصوصاً شعر برای نقاشی مضمون میسازد و نقاش با قلم خود و زبان رنگها صحنهها مجسم میسازد و به چشمها هدیه میکند البته این هرگز به این معنی نیست که نقاش جداگانه قادر به خلق اثر نیست، چه بسا صورتگری یک نقاش از یک منظره نیز شاعر را به سخن آورد تا زیباییهای اثر او را توصیف کنند.
اما آنچه بیشتر اتفاق افتاده ترسیم صحنههایی است که نویسندگان و خصوصاً شاعران تصویر آن را در ذهن آفریدهاند و نقاشان به گونهای دیگر آن را آشکارا ساختهاند[1] و اینگونه است که آثار مشترک ادیب و نقاش یعنی کتاب توانسته است التذاذ ادبی را به ذهنها، وزن و قافیه و آهنگ را به گوش و تجسم، به زبان رنگها یعنی نقشها را به چشم هدیه نمایند.
فردوسی، در داستان گذر سیاوش از آتش میگوید:
سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هـر سـو زبانه همـی برکشید کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تـا او کـی آیـد ز آتش برون
چـو او را بدیدند برخاست غو کـه آمـد ز آتـش بـرون شـاه نو
چنـان آمـد اسب و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنـار
که نقاش آن را اینگونه به تصویر کشیده است.
(ز.ی.رحیمووا.آ. پولیاکووا، مترجم فیضی، زهره، نقاشی و ادبیات ایرانی، 1381، 164) به نقل از شاهنامه فردوسی نسخهی سال 733 هجری.
نظامی مبارزهی بهرام گور با اژدها را اینگونه تصویر کرده است:
شاه از آن گور بر نتافت ستور |
| چــون تــوان از گـــور |
گور از پیش و گورخان از پس |
| گور و بهرام گور و دیگر کس |
تا به غاری رسید دور از دشت |
| که بر او پای آدمی نگذشت |
چون درآمد شکازن به شکار |
| اژدها خفته دید بر در غار |
کوهی از قیر پیچ پیچ شده |
| بر شکار افکنی بسیج شده |
و کمالالدین بهزاد این گونه این صحنه را تصویر کرده است. (همان منبع، ص 206)
حافـظ در یکی از غزلهای خود با به کارگیری شخصیتهای افسانهای چون یوسف، لیلی و مجنون که در عشق به فنا رسیدهاند، آدمی را از آنچه غیر از عشق است بر حذر میدارد.
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز |
| و رای حد تقریر است شرح آرزومندی |
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور |
| پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی |
دل اندر عشق لیلی بند و کار از عشق مجنون کن |
| که عاشق را زیان دارد مقالات خردمندی |
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلّت نیست |
| ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی |
بدون شک تلمیح زیبای موجود در غزل که همان بیت معروف:
« الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را باز پرسی آخر کجا شد مهر فرزندی »
نقاش را برانگیخته است تا یکی از صحنههای نشستن یوسف بر تخت را به تصویر بکشد تا با تلفیق شعر و نقاشی، هم خواننده بیشتر از هنر برخوردار گردد و هم نسخهی خطی دیوان حافظ سدهی دوازدهم هجری زیباتر و چشمگیرتر باشد. (همان. ص 326)
تأثیر نقاشی بر ادبیات
نقاشان و نقاشیهای آنان علاوه بر چشمنواز تر کردن کتابهای شعر در ذهن و زبان شاعران نیز تأثیر درخور توجهی داشته است که به اختصار به بررسی برخی از واژهها که درواقع گلواژههای حوزهی هنر نقاشی است و دستمایه تصویر آفرینی شاعران شده است میپردازیم:
فردوسی، واژههای نگار، رنگ و صورت را به ترتیب (68، 24 و 12) بار در شاهنامه به کار برده است.
بیاراسته همچو باغ بهار |
| سراپای، پربوی و رنگ و نگار |
پر از غلغل و رعد شد کوهسار |
| زمین شد پر از رنگ و بوی نگار |
جهانی سراسر پر از مهر توست |
| به ایوانها صورت چهر توست |
ز لشکر سواری مصور بجست |
| که مانند صورت، نگارد درست |
سعدی شیرازی تنها در دیوان خود چهل مورد از نقش و 37 مورد از نقاش و 111 مورد از واژه صورت استفاده کرده است.
فــراش خــزان ورق بیفشاند |
| نقــاش صبــا چمــن بیــار است |
نقـــاش کــه صــورتـش ببینـد |
| از دســت بیفکنــد تصــاویر |
چنین صورت نبندد هیچ نقاش |
| معاذ الله من این صورت نبندم |
باور مکن که صورت او عقل من ببرد |
| عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست |
صورت نگار چینی بیخویشتن بماند |
| گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی |
مولوی در مثنوی و دیوان شمس 595 مورد واژهی صورت 521 مورد واژهی «نقش» را به کار برده است.
از دیوان شمس:
صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم |
| وانگه همه بتها را در پیش تو اندازم |
تنم را بین که صورتگر ز سوزن |
| بر او بنگاشت هر سویی نگاری |
پیش مهمانان به صورت حاضری |
| سوی صورتگر به مهمان میروی |
از مثنوی:
این جهان محدود و آن خود بیحد است |
| نقش و صورت پیش آن معنی سد است |
نقش بر دیوار مثل آدم است |
| بنگر از صورت چه چیز او کم است |
صورت غمگین نقش از بهر ماست |
| تا که ما را یاد آید راه است |
صورت خندان نقش از بهترتست |
| تا از آن صورت شود معنی درست |
زان هزاران صورت و نقش و نگار |
| میشدند از سو به سو خوش بیقرار |
نقش باشد پیش نقاش و قلم |
| عاجز و بسته چو کودک در شکم |
نقش او کردست و نقاش من اوست |
| غیر اگر دعوی کند او، ظلم جوست |
از دیوان شمس:
ای گزیده نقش از نقاش خود |
| کی جدایی، کی جدایی، کی جدا |
نگردد نقش جز بر کلک نقاش |
| بگردد نقطه گردد پای پرگار |
اگر شد نقش تن نقّاش را باش |
| وگر ویران شد این تن جمله جان شو |
چو قلم بر دست آن نقاش چست |
| در میان نقش انسان میروی |
حافظ:
حافظ نیز در دیوان از واژههای (نقش، صورت، نگار) به ترتیب 63، 26، 28 مورد استفاده کرده است.
افسوس که شد دلبرو در دیدهی گریان |
| تحریر خیال خط او نقش بر آب است |
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم |
| به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم |
گقتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست |
| نقش غلط مبین که همان لوح سادهایم |
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست |
| گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست |
حالی خیال وصلت خوش می دهد فریبم |
| تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی |
این راه را نهایت صورت کجا توان بست |
| کش صد هزار منزل بیش است در بدایت |
مگر نه این است که نقاش چیزه دست با قلم و رنگ یکی از مناظر طبیعی و یا تخیلی را با استعداد خویش و زبان رنگها ماهرانه به تصویر میکشد در شعر شاعرانِ صورت پرداز نیز که علاوه بر تخیل خلاق خودشان از واژههای کارگاه نقاشان بهرهمند شدهاند مناظر آفرینش به تصویر درآمدهاند به عنوان مثال فردوسی زمین را پر از رنگ و بوی و نگار میبیند و صورت معبود را بر تمام ایوانها نقش بسته میداند.
جهانی سراسر پر از مهر تست به ایوانها صورت چهر تست
سعدی، در توصیف و تسبیح آفرینش خداوند میگوید: اگر نقاش چینی صورت تو را ببیند از خود بیخود میشود و باد صبا را نقاشی میداند که وظیفهاش آراستن چمن است.
صورت نگار چینی بیخویشتن بماند گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
فـــراش خـــزان ورق بیـفشــاند نقــاش صبـــا چمــن بیــار اسـت
مولوی، خود را صورتگری میداند که باید همه ساختههایش را در پای محبوب بریزد. او نقاش واقعی عالم را خداوند متعال میداند و ادعای غیر را در نقش آفرینی جهان نمیپذیرد.
صورتگر نقاشم بر هر لحظه بتی سازم وان گه همه بیتها را در پیش تو اندازم
نقش او کـردست و نقـاش مـن اوست غیر اگر دعــوی کند او ظلــم جوسـت
حافظ، در کارگاه دیدهها نقش خیال محبوب را میکشد، کسی را مانند او نمیبیند او خود را لوح سادهای میبیند که هر چه هست، رنگ و نقش صورت آفرین است.
خیــال نقش تـو در کارگاه دیده کشیدم |
| به صورت تـو نگـاری ندیــدم و نشنیــدم |
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست |
| نقش غلط مبین که همان لوح سادهایم |
منابع و مآخذ:
1- حافظ شیرازی، دیوان اشعار.
2- زی. رحیمروا. آ. پولیاکوا، نقاشی و ادبیات ایرانی، ترجمهی زهره فیضی.
3- سعدی، دیوان.
4- فردوسی، ابوالقاسم، شاهنامه.
5- مولوی، جلال الدین محمد مثنوی.
6- مولوی، جلال الدین محمد دیوان شمس.
7- نظامی، ابومحمد، الیاس، هفت پیکر.
8- نرم افزار درج3- شرکت مهر ارقام رایانه (انتخاب اشعار از متون فوق و بسامهها).
[1] - مضمون بیشتر نقاشیهای ایرانی از شعر پارسی الهام میگیرد و در شعر پارسی عرفان نقش عمدهای دارد. نقاشان ایرانی از اشعار سعدی، جامی و حافظ را بیشتر از اشعار دیگران مصور کردهاند (ایرانمنش محمد، سیر تاریخ نقاشی ایرانی، ترجمهی محمد ایرانمنش) به نقل از کتاب نقاشی و ادبیات ایرانی، ترجمه زهره فیضی.
ایثار و شهامت وشرف کار شما آرامش ما حاصل ایثار شما
تا دیده ی فتنه را برآرد آری در کار بود دیده ی بیدار شما
سید ابراهیم سجادی زاده